من ِ ناتوان
هر موقع خواستم فرازی از کتاب بینوایان را بنویسم، حیفم می آمد که چند سطر قبل و بعدش را ننویسم و وقتی آنها را می نوشتم، با خود می گفتم ای کاش چند صفحه قبل و بعدش را هم می نوشتم و این قصه ادامه دار می شد تا اینکه می خواستم کل کتاب را بنویسم ... و این کار را قبلا ویکتور هوگو کرده بود.
درسهای زیادی از این رمان گرفتم ، درس گذشت اولین درسی است که قلبم را مصفا ساخت، گذشت از یک گناهکار، یک دزد بی آبروی محکوم به اعمال شاقه که به خاطر گرسنگی نانی را برای بچه های خواهرش دزیده بود. و آن گناهکار کسی نبود جز ژان والژان و آن گذرنده کسی نبود جز اسقف دیژنی که با همه ی اساقیف (!) زمان خود فرق می کرد و نه در پی نام بلکه در پی کام بود، کامی از لذائذ غریب الهی... و او ژان والژان را که شمعدانهای نقره اش را دزدیده بود بخشید و قلب انسانی را روشن ساخت که در پی آن زندگی هزاران نفر روشن شد ، آنقدری که بازرس پلیسی که خدایش رئیس پلیس بود و انجیلش کتاب قانون فرانسه، به خدای واقعیش رساند.
خلاصه خواستم بگویم که خسته و ناتوانم از گذاشتن فرازهایی از کتاب. باید این کتاب را خواند. همین!
شاید ما ایرانی ها بتوانیم فصل هایی از این کتاب را کنار بگذاریم که بهرحال با فرهنگ فرانسوی آشنایی نداریم. درست مثل یک فرانسوی که باید هزار جان بکند تا به درک ما از کتاب قیدار امیرخانی برسد (دیوان حافظ پیشکش) !!! اما تبریک می گویم به مردم مهد ادب و قانون و آزادی خواهی جهان ( که چند صباحی است به دست سیاست کوس رسوایی تمام این شعارهای پوچ لیبرال دموکراسی به صدا در آمده است و چه خوب که باز بشر کجراهه ای را شناخته است که گل های رز در ابتدای آن روییده است) که می توانند تمامی ظرائف ادبی این اثر را درک کنند و لذت چند چندان ببرند و افسوس می خورم از اینکه این لهجه ی شیرین و خنده دار فرانسوی را نمی دانم ... آنطوری که دروغین شاه شهید ناصر الدین (لعنت الله علیه ) می دانست. بعید می دانم آن احمق گذرش به خواندن کتابی چنین افتاده باشد که اگر افتاده باشد وا غریبا بی نوایان !!! زنده باد بی نوایان !!!
=========================================
پ ن1: چه پستی شد این پست ... سر و تهش معلوم نیست !!!