خر کتاب

یه چیزی تو همون مایه های خر خونه خودمون.

خر کتاب

یه چیزی تو همون مایه های خر خونه خودمون.

خر کتاب

فقط تصور کن یه زمستون سرد، یه رمان 1500 صفحه ای ، کنار شومینه با یه لیوان چایی دبش یا قهوه ی روزگاری ...
من ، خاطرات و آرزوهام یکی اند...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاهکار سلینجر را خواندم و راستش ، خوشم نیامد.

البته کاملا طبیعی هم هست، برای منی که ذائقه ام بیشتر با آثار کلاسیک تربیت شده ، خواندن رمانی از این دست کمی ناخوشایند است.

اما یک نکته را هم بگویم:

که خواندن این کتاب بنظرم وقتی طعم شیرین واقعی اش را می دهد که در فرهنگ ِ آمریکا و درون آمریکا خوانده شود، و به زبان نیتیو.

شما فرض کنید قیدار رضا امیرخانی ترجمه شود ، دیگر چه چیزی ازش می ماند ؟! سایه ای مبهم از اثر اصلی.

و اینگونه است که می رویم سراغ حکیم پیر خودمان ، تولستوی جان.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۸
کافه چی

بچه بودم ، و علاقمند خفن به خوشنویسی. نسبت به سنم دستخط خوبی داشتم.

رفتم برای پرورش این استعداد.

اسمم را نوشتم کلاس خوشنویسی. بعد از کلاس رفتیم که تغذیه بخوریم. یک موز ! در صف بقیه ی هم سن و سالهایم ایستادم و رسیدم به پخش کننده موز. برای اولین بار. یارو گفت که تو نمیتونی موز بخوری. پرسیدم چرا ؟!؟! گفت من تو را نمی شناسم. گفتم مگر تو باید بشناسی؟ گفت برو کنار تا به بقیه موز برسه. جلو بقیه ضایع شدم. مخصوص اینکه داخل صف واستاده بودم. بچه مغروری بودم. همیشه شاگرد اول. تحمل این رفتار رو نداشتم.

دیگر کلاس خوشنویسی نرفتم.

اما یه سوالی همیشه تو ذهنمه. مگه یه موز چقدر ارزش داشت ؟! اصن فرض مثال که من دروغ میگفتم ، اصن فرض میگیرم که من یه بچه فقیر بودم و دلم موز میخواست و دروغی تو صف واستاده بودم، می خوام ببینم ارزش یه موز رو نداشتم ؟!

هی یارو !!! تا آخر عمرت بترکی از عبادت، وقتی اینقد احمقی که نمیتونی از یه موز بگذری ، جات هر جایی باشه، تو بهشت نیست ...

پ ن1: طرف بعدها من رو شناخت، زنگ زد و معذرت خواهی کرد، گفت بیا کلاس، اما من دیگر نرفتم. دلی که شکست بند زدنی نیست.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۷
کافه چی

آموزشی تمام شد.

و کسی چه می داند 40 کیلومتر پیاده روی شبانه چگونه است ؟!! آنهم با پتو، کیسه خواب و کوله ؟!

اما کیف داشت :))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۳
کافه چی

چند وقتی است که حرف زدنم نمی آید . حتی گوش دادنم هم نمی آید ...

آخر همه ی حرفها تکراری شده اند و به چند دسته خاص تقسیم می شوند:

یا ملت از اوضاع سیاسی می گویند و برای خودشان تحلیل هم می کنند که ماشاءالله سطح تحلیلشان از ته دیگ بالاتر نمی رود و نهایتا زرت و پرت های چند سایت زرد ِ خبری را بلغور می کنند.

یا از اوضاع اقتصادی می گویند و اینکه چجوری کارها و بارها همه خوابیده است و یکی نیست بهشان شیرفهم کند که آن زمان احمدی نژادی، وقتی اجناس سوبله چوبله شد و ماشین آقایان از گاری به بوگاتی تبدیل شد و فی الواقع، در آن موقع جیک جیک مستانه، فکر این خروسخوان کسادی هم بودند یا نه.

یا صحبت از انحطاط هاست و سقوط اخلاق در جامعه گه گیجه ی گرفته ی ایرانی و دادن آمارهای روی هوا که ایران از لحاظ استفاده از مواد آرایشی در جهان اول است (؟!) و از لحاظ آمار مطالعه آخر (؟!) که من نمی دانم این آمارها از کجا در می آید و اصلا هم حواس ملت نیست که بابا خود شما منشاء این آمار هستین نه گاو ِ  مش حسن.

یا صحبت از فوتبال است و کذا و کذا که اصلا لزومی نمی بینم زرتی در موردش پرت بکنم از بس خودش پرت و پلا هست.

یا و یا و یا ...

و برای همین است  که وقتی می خواهم حرفی بزنم یا می نشینم پستی تایپ کنم یا قرار است جایی افاضه ی فیضی کنم، از خودم می پرسم که این صحبت من ، به درد ِ کسی می خورد یا فقط طعامی است برای پر کردن ذهنی و حرفی است یا مفت و بی فایده چه بهر این دنیا و چه آن دنیا. و وقتی خوب بررسی می کنم می بینم کل اگر طبیب بودی ، سر خود دوا نمودی. و ما باید ساکت شویم روزی چند، تا پاک شویم و نور در آینه وجودی مان بتابد که تازه آن موقع ، هر که را اسرار حق آموختند ... حافظا . والسلام/

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۱
کافه چی