خر کتاب

یه چیزی تو همون مایه های خر خونه خودمون.

خر کتاب

یه چیزی تو همون مایه های خر خونه خودمون.

خر کتاب

فقط تصور کن یه زمستون سرد، یه رمان 1500 صفحه ای ، کنار شومینه با یه لیوان چایی دبش یا قهوه ی روزگاری ...
من ، خاطرات و آرزوهام یکی اند...

خمینی جگر دارد این هوا ...

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ

باید اول برای مسئولین این مملکت ( بالاخص آنها که ادعا دارند) یک دوره امام شناسی (بخوانید جگردار شناسی) بگذاریم ...

جلال آل احمد بعد از غرب زدگی به دیدن آقا روح الله می رود

خمینی جگر دارد

بعد از ملاقات اولین جمله ای که به دوستش"محمود گلابدره ای" گفته این بوده: «آی! خمینی جگر دارد این هوا!» دستش را به اندازه‌ یک هندوانه باز کرد و ادامه داد: «مصدق جگر دارد این قدر!» و اندازه‌ی یک ارزن را نشان داد.

نقل کامل خاطره در ادامه ...

==================

یک روز با بچه‌ها ایستاده بودیم{آقای گلابدره ای و دوستان جلال}، دیدیم {جلال آل احمد} با یک ماشین آریا یا شاهین که همان رامبلر امریکائی بود، آمد ما سر خیابان دربند بودیم. نیش ترمز زد و گفت: «بچه‌ها بیائید بالا.» ما همیشه گریه‌اش می‌انداختیم. گفتم: «به به! ماشین امریکائی که خریدی، سیگار وینیستون هم که می‌کشی، غرب‌زدگی هم که می‌نویسی. بیا پائین ببینیم!»

حسین جهانشاه نشست پشت فرمان و همگی نشستیم توی ماشین و پرسیدیم: «خب؟ چیه؟» گفت: «می‌خواهیم با ماشین برویم قم!» این آقا جلال است که برای ما آقاست و وقتی می‌گوید می‌رویم، نمی‌توانیم بگوئیم نه. رفتیم قم. سر یک کوچه نگه‌داشت و دوتا کتابش را برداشت: غرب‌زدگی توی یک دستش بود و یک کتاب دیگر توی دست دیگرش. گفتیم: «کجا داری می‌ری؟» گفت: «صدایش را در نیاورید، دارم می‌روم پیش خمینی!»

توی آن اوضاع(بعد از ۱۵ خرداد)! گفتیم: «آنجا چرا؟» گفت: «بعدا می‌گویم.» خلاصه توی ماشین منتظر ماندیم. بعد از چند دقیقه‌ای، آل احمد آمد. دیدیم یک کتابش را این طرفی پرت کرد، یکی را آن طرفی! گفتیم: «پس چی شد؟» فریاد زد: «آی! خمینی جگر دارد این هوا!» دستش را به اندازه‌ یک هندوانه باز کرد و ادامه داد: «مصدق جگر دارد این قدر!» و اندازه‌ی یک ارزن را نشان داد. پرسیدیم: «پس چی شد؟» گفت: «خمینی پدر مرا در آورد.» و تعریف کرد که رفتم در زدم و یک نفر در را باز کرد. گفتم به آقا بگوئید جلال آل احمد، نویسنده‌ فلان و بهمان آمده. آقا می‌گوید بگوئید بیاید داخل. رفتم و دیدم آقا متین و موقر نشسته. ژست گرفتم و می‌خواستم کتاب‌ها را بدهم به آقا. اولِ کتاب‌ها هم غلیظ نوشته بودم: تقدیم می‌شود به ... آقا گوشه‌ی پتوی زیر پایش را می‌زند عقب و هر دو تا را بیرون می‌آورد. جلال می‌گوید: «نمی‌دانستم شما این خزعبلات را هم می‌خوانید.» جلال خیال کرده بود خیلی ختم است. آقا در سکوت به جلال حالی می‌کند که: «اگر خزعبلات است، چرا دو تا را زدی زیر بغلت و با خودت آوردی؟ تو می‌خواهی روشنفکربازی برای من دربیاوری؟» خلاصه جلال حالش گرفته شد!

نظرات  (۱)

عالی بود
ممنون


متاسفانه خیلی از مسئولین خیلی خوب امام خمینی را می شناسند اما طرز فکرشان دشمن خونی مش فکری جگردار ماست...
کسانی که حاضرند برای راحتی چند صباح دنیاشان سرشان را جلوی هرکس و ناکسی خم کنند،زور بشوند و دم نزنند و تنها جلوی ملتشان جگردار اند؛این سخن امام عزیز ما {تا شرک و کفر هست مبارزه هست و تا مبازه هست ما هستیم}برایشان معنایی ندارد.و...
پاسخ:
نمی دانم ... شاید هم مغرض نباشند. مثلا بازرگان بنظر من مغرض نبوده اما افق دیدش با امام فرق میکرده
و افق دید خیلی ها با امام فرق می کرد... و می کند !!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی