بیستون
در پارکینگ ماشین ها قدم می زد. طبقه ی منفی سی. با آسانسوری غژ غژ کن پایین آمده بود و حالا دنبال ماشینش می گشت.
بی سر و صدا همه جا تاریک شد. برق رفته بود. مثل اینکه خسته شده باشد. نور خورشید هم حوصله نداشت سی طبقه پایین بیاید.
منتظر شد تا برق ِ اظطراری بیاید که نیامد. فکر کنم او هم حوصله نداشت. دست هایش را جلویش تکان داد تا به چیزی برخورد نکند. از شانس بدش هیچ کس هم آنجا نبود تا با نور ماشین آنجا را روشن کند.
چند قدمی جلو رفت. ریموت ماشین را مرتب می زد تا از دزدگیرش پیدایش کند.
دستش خورد به استوانه ای که معلق بود در فضا. تکانش داد. از لاستیک بدنه اش فهمید که ستون ِ پارکینگ است. ستون پارکینگ که قرار بود وزن 100 طبقه بالاتر از خودش را تحمل کند، مثل ماهی در هوا شنا می کرد. چقدر هم بزرگ !!! چندتا ستون دیگر هم دم پرش آمدند. می خواست بشیند و ستونگیری کند. ولی چجوری ول شده بودند ؟! نمیدانست! حوصله اش را هم نداشت که بفهمد.
لعنت به این شانس. اگر موبایلش همراهش بود حداقل آهنگی گوش میداد. کمی دور خودش چرخید. یادش رفت ریموت را هی بزند. اصلا یادش رفت برای چه آمده به پارکینگ . اصلا آنجا پارکینگ بود؟! نمیدانست. حوصله اش را هم نداشت که بفهمد.